اینجا گوشه ای دنج از اتاقش،خانم باران !تو خودش
قد یه کاغذ مچاله شده و داره بغض رو بغض می چینه!!!
وگاه گاهی تنها چیزی که به همراه یه آه عمیق میگه اینه : خدایا...
مدام زل میزنه از پنجره اتاق به بیرون!
به آسمون ابری که نمی باره!
به اون چنتا یاکریم همسایه بغلی!
به اون درخت به پیری که تو بچگی هاش رو شاخه اش برای خودش تاب بسته بود!!!
به نوشته های رو دیوارش
"از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند/سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم؟"
"افسوس...آیا هنوز هم گلهای کاکتوس پشت دریچه های اتاق توست؟"
با مرور چندباره خاطره هاش!
با گوش کردن به موزیکای بی کلام!
تا بره تو کما.....
میره........ولی عمیق نیست...
این اون کمایی نیست که میخواد...
+باران باید تا ساعت پس از نیمه شب صبر کنه تا بغض هاش آزاد شن.