خــــودم+حــــواســـم

♥واگـــویهــ هــایـــ نـسبتـاً اضطــراریـــ...♥ گفتمــ ایــ عشقــ منــ از چیز دگر میــ ترسمــ ♥

خــــودم+حــــواســـم

♥واگـــویهــ هــایـــ نـسبتـاً اضطــراریـــ...♥ گفتمــ ایــ عشقــ منــ از چیز دگر میــ ترسمــ ♥

پست152: ×× تعـطیلـــ ××

من مینویسمــ:
برایــ nامینــ بار ازآذرماهــ تا حالا تصمیمــ گرفتمــ وبــ و ساقطــ کنمــ!!
هیــ امروز و فردا کردمــ

هیــ خودمو گولــ زدمــ
هیــ گفتمــ نهــ !
باید اینکارو میکردمــ بالاخرهــ ،
ولیــ چهــ اهمیتــ داشتــ ؟راستیــ !!
چیزیــ غیر از دنیایــ واقعیــ گونــ  انتظار داشتنـــ ؟

میخوامــ بار سنگینمو از رو دوشــ همهــ  بردارمــ و خلاصــ .(کــلیکــ)

 + اینــ وبلاگــ 



++نهــ

بارانیــ

آمد

و

نهــ

بارانیــ
بند...

بارونــ فقطـ نمــ نمشــ خوبهــ نهــ همیشهــ گیشــ

نظرات 16 + ارسال نظر
✿ پرنسس تنها ✿ سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 06:30

سینه مالامال درد است ؛

ای دریغا مرهمی!

دل ز تنهایی به جان آمد...

خدا را...

همدمی...

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟

ساقیا...!

جامی به من ده تا بیاسایم دمی...


ممنونمممممممممم پرنسس عزیز

✿ پرنسس تنها ✿ سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 04:52

شب است
در به در کوچه هاى پر دردم،
فقیر و خسته به دنبال دوست مى گردم،
اسیر ظلمتم
رفیق من کجا ماندى؟
من به اعتبار تو فـانوس را نیاوردم


مرسی

✿ پرنسس تنها ✿ سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 04:49

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد



تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد



برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد



اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد



بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد


ممنون پرنسس عزیز
خیلی زیباست

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد ....

✿ پرنسس تنها ✿ سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 04:37

بسیار وقتها با یکدیگر

از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم

اما, در همه چیز رازی نیست,

گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست,

سکوت ملالها از رازها سخن تواند گفت.


مرسی عزیز

سکوت حرف آخره؟؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 04:26

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن ...



✿ پرنسس تنها ✿ سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 04:01

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.


ممنونم عزیز دستت دردنکنه خانم

دستت را به من بده

شوکران دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 15:21 http://hajamoo.persianblog.ir

کاروان چوگیسوان پریشان دختری
برشانه های لخت زمین تاب می خورد
خورسید رفته است ونفس های داغ شب
برسینه های پرتپش اب می خورد
دورازنگاه خیره من ساحل جنوب
افتاده مست عشق دراغوش نورماه
شب باهزارچشم درخشان وپرزخون

سرمی کشدبه بسترعشاق بی گناه


ممنونمممممممم حاج عمو مهربون

ظˆط­غŒط¯53 دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 08:20 http://razanipoem.persianblog.ir

رفتم و بار سفر بستم



مرا به طوفان داده ای؟

✿ پرنسس تنها ✿ دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 08:01

آنقدر دوستت دارم که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم اگر بمانی شادتر

تو را شادتر میخواهم با من یا بی من

بی من اما اگر باشی کمی ... فقط کمی ... ناشادم

و این همان عشق است عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد

وآن نخواستن توست

و یک مرز دیگر و آن آزادی توست

تو را آزاد میخواهم


مرا به طوفان داده ای؟

✿ پرنسس تنها ✿ دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 08:00

من و تو

پنهان شده ایم در دامن باران

خیس خواهیم شد خیس از عشق

و چیزی زیباتر از این نخواهد بود

باران مانند چشمه ای زلال از اندام تو جاریست

و قــطره هایش چـون الماسی شفاف

از گونه هایت سرازیر می شود

دستهایم را محکم بگیر

بیا باهم برویم بیا دور شویم گذر کنیم

از مردم بی احساس این شهر ...


مرا به طوفان داده ای؟

✿ پرنسس تنها ✿ دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 07:57

بارااااااااااان آخه چی شده که میخوای بری؟
مگه میشه بگیم نه بارانی امد ونه بارانی بند؟؟؟؟؟؟به نظرت میشه؟
باران اومد انقدراومد که باسیل محبتش دلهارو باخودش برد وخیلیهارو آواره کرد...حالا چه میکنی بااین دلهایی که بردی وآدمهایی که آوارشان کردی؟
چطورمیتونی بودنت رو انکارکنی؟


باران جانزن ...بمون هرچند نم نم وکم اما بمون وببار
اگه بخوای فرارکنی این میشه کارهمیشت...بمون باران



جز تو شاید............

؟؟؟

مهسا یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 14:28 http://manmenhayekhodam.persianblog.ir

سلام باران جان امیدوارم حالت دوباره روبه راه بشه و سرحال باشی و سلامت

سلام

مرا به طوفان داده ای؟

شوکران یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 14:24 http://hajamoo.persianblog.ir

رفته است ومهرش ازدلم نمی رود
ای ستار ها چه شد که اومرانخواست؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیارعاشقان جاودان کجاست؟


مرا به طوفان داده ای؟

فرشید یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 13:32

باز باران با ترانه با گهرهای فراوان
بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران
بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا هست زیبا


مرا به طوفان داده ای؟

پری یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 13:11 http://jan-o-deli.blogfa.com/

شوکران یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 10:46 http://hajamoo.persianblog.ir

نگاه کن دراین سکوت که همه اشیا ازقیدرها می شوند
وگوئی که اماده فاش کردن اخرین رازخویشند
من تورامی جویم...
رشته ای ازکلافی سر درگم
ومتصل به حقیقتی که هدایتمان می کرد
به سرزمینی روشن
وذهن من ترا می کاود
ودرعطری بابوی شالیزار غوطه میخورم
دراین سکوت وهم انگیز که ذات شرح شرحه الهی را
درهریک ازارواح گریزان ادمی می توان دید
اما خیال پایان می گیرد
وزان پس باران زمین راسیراب می کند

روشنائی به تنگی وجان به تلخی می گراید
تااینکه روز ازمیان دری بسته رخ می نماید
وزردی لیموها جلوه می فروشد
تو درمیان لطافت برگهای بلوط وازپشت درختی تنومند باشاخه های پریشان بسان مرغکی خوش الحان ترنم باران
رابه بهترین اهنگ سرمی دهی
ومن مبهوت اینهمه هماهنگی طبیعت وانسان
به عظمت خدا درود میفرستم
باران باش .توقول دادی پس باش


متن قشنگیه حاج عموی مهربون



کسی
جز تو شاید
نشاید
که
آید....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد