خــــودم+حــــواســـم

♥واگـــویهــ هــایـــ نـسبتـاً اضطــراریـــ...♥ گفتمــ ایــ عشقــ منــ از چیز دگر میــ ترسمــ ♥

خــــودم+حــــواســـم

♥واگـــویهــ هــایـــ نـسبتـاً اضطــراریـــ...♥ گفتمــ ایــ عشقــ منــ از چیز دگر میــ ترسمــ ♥

پست169:×× متوهمــ ...××

باران میگهــ :
تقریباً هر7سالــ یهــ بار اینــ حســ ناآشنا سراغمــ میاد!
نهــ میدونمــ چهــ طعمیهــ؟چهــ جوریهــ؟چهــ شکلیهــ؟
نصفهــ نیمهــ استــ !! بیــ وزنهــ !! کاملــ نیستــ!
نمیدونمــ داشتنشــ چطوریهــ ؟خوبهــ؟بدِ؟
ولیــ گاهیــ میخوامــ باشهــ
هیچــ تعریفیــ براشــ ندارمـــ
اصلاً نمیدونمــ چیــ هستــ؟ 
-گذاشتمــ رو اینــ حسابــ کهــ ؛
نهــ حکمتــ
نهــ تقدر
نهــ قضا
نهــ شانســ
نهــ دنیا
هیچــ جایــ خالیـــ از اینــ حســ رو برامــ کنار نذاشتنـــ .
                                                                         "ب ر ا د ر "


+یکــ خیالــ خامــ... لطفاً

++یکیــ ازنزدیکانمــ بهمــ میگهــ :"متوهمــ"...قبولــ دارمــ !

نظرات 5 + ارسال نظر
شوکران پنج‌شنبه 17 اردیبهشت 1394 ساعت 23:41 http://hajamoo.persianblog.ir

ازبرای دیدن من بارها گشتنندجمع
عاقلند اری چومن دیوانه کمتردیده اند
جمله رادیوانه نامیدم چو بگشودند در
گربدست ایشان بدین نامم چرا نامیده اند


مرسی حاج عمو جوووووووون

شوکران پنج‌شنبه 17 اردیبهشت 1394 ساعت 10:26 http://hajamoo.persianblog.ir

دوستت دارم
بی انکه بخواهمت
سال گشتگی است این
که بخود درپیچی ابروار
بغری بی ان که بباری؟
نهایت عاشقی این است؟


ممنونم حاج عمو
مرسی ازشما

شوکران چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 13:32 http://hajamoo.persianblog.ir

غربت سنگینم ازدلداگیم
شورتندمرگ درهمخوابگیم
نامده هرگز فرود ازبام خویش
درفرازی شاهد اعدام خویش


ممنونمممممم حاج عموی عزیز

شوکران سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 23:02 http://hajamoo.persianblog.ir

ازعشق من به هرسو درشهر گفتگوست
من عاشق توهستم... این گفتگوندارد
توجازدی


من ...جازدم

اوجازد

همین یک جابجائی

جانم راگرفت


این من دیگر
من خواهد شد.....

زهراجوون سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 19:30 http://abani001380.blogfa.com

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»


جالب بود
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد